نوشته شده توسط : نعیمه

بالاخره دوی ماراتن تموم شد اما چرا بدون من؟؟مگه نباید آخرین نفر هم برسه؟؟صدای نعیمه رو از دور میشنوم که داد میزنه:کجا موندی؟همه که رفتن...

اما راهم رو پیدا نمیکنم نعیمه کدوم وریه اخه؟!دور خودم میچرخم نه انگار نیست هیشکی.دستام رو دو طرف صورتم بالا میارم و داد میزنم:کجاییییی؟

بازتاب صدام رو میشنوم:کجاییییییی؟؟

چقد هواگرم شد ها!!باز صدای نعیمه میاد:جا مونده...

منو میگه

هنوز نمیبینمش ای خدا!!آخرشم تو این بیایون جا موندم یکهو صدای بلندی میشنوم یه متر میپرم هوا یکدفعه میبینم یه چیزی تو جیب گرمکنم می لرزه یکی نیست بگه الاغ گرمکن تو این گرما؟؟دستمو با احتیاط میکنم تو جیبم گوشی رو در میارم همین باعث شد من جا بمونم!!!ای بابا!!خودم رو ساعت هشدار گذاشتم اما چون تنبلی کردم این چرت سی چهلم هشداره!!هشدار رو قطع کردم کلافه بودم حتی نمیدونم کجام این لعنتی هم انتن نمیده که

همه رفتن و تنهام گذاشتن!!نعیمه اگه دستم بهت نرسه!!!تو هم تنهام گذاشتی؟نه!تقصیر خودم بود خوابیدم نعیمه گفته بود نخواب

کلافه دور خودم چرخیدم اما تنها نبودم!!آره خودش گفت همه جا همراهمه و تنهام نمیذاره از رگ گردن نزدیکتر....

اشکام جاری شد نالیدم:خدا...

نگاهم رو به آسمون بود اما گفتی از رگ گردن نزدیکتر!!دستم رو روی قلبم میذارم

خدا درون قلبم میپره دلم بی قراره هیجان و اضطراب داره اما الان ترس تنها موندنه باهام نیست

درسته جا موندم و کلا جا مونده ی دنیام اما خدا باهامه!!!!

تلفنم زنگ خورد آنتن نمیداد که!!!وصل کردم:بله؟

گفت:سلام.

دستم هنوز روی قلبم بود گیج بودم صدا گفت:دیدی تنهات نذاشتم؟

دستام میلرزید هوا دیگه گرم نبود سرد بود از پشت خط خجالت کشیدم

گفتم:من خیلی بدم

گفت: من خدای همه هستم و تو بنده ی یک خدا

بیشتر خجالت کشیدم یادم اومد که هیچوقت اینطور از خدا خجالت نکشیده بودم این همون خدا بود که فقط سرش غر میزدم و از بنده هاش خجالت میکشیدم

گفتم:خدا....

گفت:هر چی تو اون دل کوچیکت هست بگو انسان من

تمام گفته هام اشک شد گفت:گریه نکن

معلومه که منو میدید

جای حرف زدن هق زدم نسیم خنکی رو صورتم حس کردم خدا گفت:چیزی نیست من همیشه کنارتم

گفتم:اما من...

چی میگفتم؟؟پرسید:بازم گم شدی؟؟

یه چیزایی یادم اومد چند تا بیابون دیگه!یه تلفن!!اشکام تموم نمیشد باز گم شده بودم اما چرا فراموشی گرفتم؟؟یاد پیرزن همسایه افتادم آلزایمر داشت اما یادش نمی رفت هر روز صبح به پرنده ها تو پارک دونه بده و به همه لبخند بزنه

گفتم:بازم گم شدم

پرسید:دوست داری باز پیدا بشی؟

نگاهم به آسمون افتاد من پرسپولیسی بودم اما آبی آسمون صدام میزد خدا گفت:من همیشه کنارتم عزیزکم

تا حالا کسی بهم نگفته بود عزیزکم گفتم:نمیخوام باز فراموشی بگیرم

خدا گفت:فراموشی عادت انسانه

گفتم:خدایا ازت خجالت میکشم

خدا گفت:بنده ی من اگه خجالت نکشه که بنده ی من نیست

گفتم:میشه بمونی؟

گفت:من همیشه کنارتم...

صدای قدمای عده ای رو شنیدم:ا!تو اینجایی؟

به نعیمه و خیلی های دیگه نگاه کردم دیگه خدا باهام حرف نمی زد موبایلم رو جلوی صورتم گرفتم انگار هیچوقت همچین مکالمه ای نبوده نه شماره ای نه چیزی...نعیمه گفت:باز چرا گریه کردی؟

بی قرار به اطراف نگاه کردم یکی دیگه گفت:وقتشه برگردیم

حالم مث بچه ای بود که مامانش رو گم کرده نعیمه دستمو کشید هنوز نگاهم به پشت سرم بود باهاشون ناخواسته همراه شدم

یه صدا شنیدم: من همراه همه تونم..

به چهره ی بقیه نگاه کردم.چرا ما انسانها فراموش کاریم؟؟منم تا وقتی گم نشم نمبینمش نگاهم رو به آسمون دوختم انگار اونجا رو می شناسم

نعیمه آروم میگه:اشکات رو پاک کن دیوونه.الان که پیدا شدی؟

هیچکس حواسش نیست تازه گم شدیم.....

به جاده ی اصلی رسیدیم مردی با لبخند خدا کنار جاده ایستاده...



:: برچسب‌ها: لبخند خدا , داستان کوتاه عاشقانه , داستان کوتاه عرفان نظر آهاری , عاشقانه , عاشقانه های محمد جواد ظریف , دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی و خارجی , دانلود بی محدودیت ,
:: بازدید از این مطلب : 1732
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 30 خرداد 1394 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد